منو نیگا!!!!!
این وبلاگ وا3 انتشار هرچیزیه که خودم دوس دارم و حدس میزنم بقیه هم دوس داشته باشن و وا3 ارتباط با همدیگه و شناختن بیشتر آدما!!!
نگارش در تاريخ جمعه 13 بهمن 1391برچسب:داستان آموزنده, توسط مینا

 

 

 

پس از کلی دردسر با پسر مورد علاقه ام ازدواج کردم…ما همدیگرو به حد مرگ دوست داشتیم

 

سالای اول زندگیمون خیلی خوب بود…اما چند سال که گذشت کمبود بچه رو به

 

وضوح حس می کردیم…

 

می دونستیم بچه دار نمی شیم…ولی نمی دونستیم که مشکل از کدوم یکی از

 

ماست…اولاش نمی خواستیم بدونیم…با خودمون می گفتیم…عشقمون واسه یه

 

زندگی رویایی کافیه…بچه می خوایم چی کار؟…در واقع خودمونو گول می زدیم…

 

هم من هم اون…هر دومون عاشق بچه بودیم…

 

تا اینکه یه روز

 

علی نشست رو به رومو

 

گفت…اگه مشکل از من باشه …تو چی کار می کنی؟…فکر نکردم تا شک کنه که

 

دوسش ندارم…خیلی سریع بهش گفتم…من حاضرم به خاطر

 

تو رو همه چی خط سیاه بکشم…علی که انگار خیالش راحت شده بود یه نفس

 

راحت کشید و از سر میز بلند شد و راه افتاد…

 

گفتم:تو چی؟گفت:من؟

 

 

 

برای ادامه داستان به ادامه مطلب مراجعه کنید

 

 

 

 


ادامه مطلب...
نگارش در تاريخ سه شنبه 10 بهمن 1391برچسب:, توسط مینا

 

پیرمردی در بستر مرگ بود. در لحظات دردناک مرگ، ناگهان بوی عطر شکلات محبوبش از طبقه پایین به مشامش رسید. او تمام قدرت باقیمانده اش را جمع کرد و از جایش بلند شد.

همانطور که به دیوار تکیه داده بود آهسته آهسته از اتاقش خارج شد و با هزار مکافات خود را به پایین پله ها رساند و نفس نفس زنان به در آشپزخانه رسید و به درون آن خیره شد.

او روی میز ظرفی حاوی صدها تکه شکلات محبوب خود را دید و با خود فکر کرد یا در بهشت است و یا اینکه ... همسر وفادارش آخرین کاری که ثابت کند چقدر شیفته و شیدای اوست را انجام داده است و بدین ترتیب او این جهان را چون مردی سعادتمند ترک می کند. او آخرین تلاش خود را نیز به کار بست و خودش را به روی میز انداخت و یک تکه از شکلات ها را به دهانش گذاشت و با طعم خوش آن احساس کرد جانی دوباره گرفته است.

سپس مجددا دست لرزان خود را به سمت ظرف برد که ناگهان همسرش با قاشق روی دست او زد و گفت: دست نزن، آنها را برای مراسم عزاداری درست کرده ام!

 

 

نگارش در تاريخ سه شنبه 10 بهمن 1391برچسب:بودا,اخلاق,زنان, توسط مینا


بودا به دهی سفر کرد .

زنی که مجذوب سخنان او شده بود از بودا خواست تا مهمان وی باشد.

بودا پذیرفت و مهیای رفتن به خانه‌ی زن شد .

کدخدای دهکده هراسان خود را به بودا رسانید و گفت :

«این زن، هرزه است به خانه‌ی او نروید»

بودا به کدخدا گفت :

«یکی از دستانت را به من بده»

کدخدا تعجب کرد و یکی از دستانش را در دستان بودا گذاشت .

 

 

آنگاه بودا گفت :

 

 

«حالا کف بزن» کدخدا بیشتر تعجب کرد و گفت: « هیچ کس نمی‌تواند با یک دست کف بزند»

بودا لبخندی زد و پاسخ داد :

هیچ زنی نیز نمی تواند به تنهایی بد و هرزه باشد، مگر این که مردان دهکده نیز هرزه باشند .

 

 

بنابراین مردان و پول‌هایشان است که از این زن، زنی هرزه ساخته‌اند .

 

 

 

برو و به جای نگرانی برای من نگران خودت و دیگر مردان دهکده ات باش

 


 

 

 

صفحه قبل 1 صفحه بعد

g:plusone size=”medium” href=””>